به گزارش پارسینه و به نقل از theguardian، بهتازگی پس از سالها دوباره دویدهام. نوشتن این جمله برایم شگفتآور است؛ شاید بیش از یک دهه از آخرین باری که دویدهام گذشته باشد. دلیل این بازگشت، کشف سطح بالای کلسترول و توصیه پزشکان به انجام منظم ورزشهای هوازی بود.
این نخستین بار است که انگیزهام برای ورزش، سلامت جسمیام است. در گذشته، هدفم از دویدن کاهش وزن بود. گاهی برای فرار از اضطراب میدویدم، نه برای مواجهه با آن. زمانی هم صرفاً برای بهبود عملکردم در دویدن تلاش میکردم. آن زمان، اینها را نشانهای از ساختن زندگی بهتر میدانستم.
اما اکنون، با انگیزهای متفاوت، به رابطهام با بدنم در طول زندگی فکر میکنم. بهنظر میرسد که هرگز واقعاً به بدنم احترام نگذاشتهام. آن را تنها بهخاطر کارکردهایش ارزشگذاری کردهام: جذب دیگران، اجتناب از احساسات، یا ثبت رکوردی بهتر در دویدن. تا امروز، درک نکرده بودم که بدنم صرفاً ابزاری نیست، بلکه بخشی از وجود من و خودِ زندگی من است.
در طول تاریخ، درباره جدایی یا پیوستگی ذهن و بدن بسیار نوشته شده است. آنچه برایم بیش از همه تأثیرگذار بوده، دیدگاه فروید است که ذهن و بدن از همان آغاز رشد، بهطور متقابل و درهمتنیده رشد میکنند. تجربههای جسمی نوزاد، مانند احساس گرسنگی، ذهن را وادار به شناخت و پاسخگویی میکند. تغذیه مکرر نهتنها بدن را تقویت میکند، بلکه ذهن را نیز آرام و رشد میدهد. بههمین ترتیب، انگیزههای روانی مانند میل به حرکت و تلاش، موجب تقویت عضلات میشوند. از همان آغاز، ذهن و بدن در پیوندی عمیق و همزمان رشد میکنند.
با این حال، در جلسات روانکاویام متوجه شدهام که این رابطه میتواند شکل دیگری نیز داشته باشد — رابطهای بهرهکشانه. ذهن میتواند احساساتی را که تحمل آنها دشوار است، به بدن منتقل کند تا بهصورت علائم جسمی بروز یابند. برای مثال، سالها دچار سوءهاضمه بودم؛ نه بهخاطر تغذیه، بلکه بهدلیل احساساتی که ذهنم قادر به هضم آنها نبود. زمانی که این موضوع در جلسات درمانیام مطرح شد و توانستم احساساتی مانند ترس، خشم و آسیبپذیری را تجربه و بیان کنم، علائم جسمیام بهتدریج از بین رفتند.
در شدیدترین حالت، رفلاکس اسیدی باعث شد چند شب متوالی نتوانم بخوابم. احساس میکردم در حال از دست دادن تعادل روانیام هستم. پزشکان آزمایشهای متعددی انجام دادند، اما هیچ مشکل جسمیای یافت نشد. در نهایت، پزشکی دیگر احتمال روانی بودن علت را مطرح کرد — و روانکاوم نیز آن را تأیید کرد. اگرچه ابتدا شوکه شدم، اما در عمق وجودم میدانستم که حقیقت دارد.
بسیاری از افراد زمانی که علت روانی برای علائم جسمیشان مطرح میشود، احساس بیاحترامی میکنند — گویی دردشان واقعی نیست یا جدی گرفته نمیشود. و البته گاهی این اتفاق میافتد. اما در مواردی، علائم جسمی کاملاً واقعی هستند و منشأ آنها روانی است؛ ذهن ناآگاه از بدن برای ابراز درد یا احساسی استفاده میکند که تحمل آن در سطح آگاهانه ممکن نیست.
گاهی تصور میکنیم تجربهمان تنها زمانی واقعی است که بهصورت جسمی بروز کند. این نگاه، بیاحترامی به ذهن است — هم در سطح فردی، هم در سطح فرهنگی و اجتماعی. شاید به همین دلیل است که حذف تدریجی رواندرمانی پویشی از نظام سلامت عمومی را تحمل میکنیم.
تجربههایم به من آموختهاند که زندگی بهتر زمانی شکل میگیرد که از الگوهای ناآگاهانهای که مبتنی بر بیاحترامی، بهرهکشی و معاملهگری هستند، رها شویم — چه در رابطه با خودمان و چه با دیگران. این الگوها در جامعه بهراحتی قابل شناساییاند، اما دشوارتر است که منشأ آنها را درون خودمان و روابط نزدیکمان ببینیم.
با این حال، ارزش تلاش را دارد. وقتی پس از سالها دوباره کفشهای دویدن را پوشیدم، نه برای تغییر ظاهر بدن، نه برای فرار از احساسات، و نه برای ثبت رکورد، بلکه برای مراقبت از این زندگی ارزشمند، حس متفاوتی داشتم. تجربهای ساده، بیفشار و امیدوارکننده بود. در آگاهی از سنام و میل به مراقبت از خود، احساس ثبات و آرامش داشتم. و وقتی به خانه برگشتم و درد عضلات و عرق روی صورتم را حس کردم، با خودم گفتم باید این تجربه را بنویسم — چون ممکن است تا یک دهه دیگر دوباره چنین فرصتی پیش نیاید.
0 دیدگاه